علی شهریارعلی شهریار، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

علی شهریارم تنها امید قلب مامان و بابا

معذرت خواهی برای این مدت طولانی نبودنم از همه دوستای عزیزم

با سلام به همه مامانی های ناز و نی نی های خوشگلشون خیلی خیلی دلمون واستون تنگ شده بود و خیلی خیلی معذرت می خوام بابت این همه تاخیرم اما چند دلیل داشتم اولینش اسباب کشی بود که خیلی بهم سخت گذشت و حالا بعدا مفصل تمام جرایاناتش را همراه با وروجک بازی های پسملی براتون می گم دلیل بعدی و اصلی شم نداشتن خط تلفن خونه جدید بود که تا یک مدت منتظر وصل شدن خط تلفن و بعد adsl  و برنامه های بعدش بودم و دلیل آخرم هم شروع شدن امتحانات دانشگاهم بود  خلاصه سرتون رو درد نیارم خیلی چند ماه سختی بود و الان در خدمت شما عزیزان هستیم خیلی هم دلمون براتون تنگ شده بود همتونو دوست داررررررررررررررررررررررررررررررم   ...
10 بهمن 1392

مراسم شیرخوارگان حضرت علی اصغر (ع)

علی شهریارم برای این روز از یک ماه قبل تقریبا برنامه ریزی کرده بودم . خود مامان جونت لباس برات دوخت آخه یکم کج خلقی و هر لباسی به راحتی آرام نمی گیری . عزیزم صبح روز جمعه ساعت 9  بابا جون من و تو و خاله سارا را به مراسم برد . خیلی صفا داشت حس و حال غرب و غیر قابل وصفی به آدم دست میداد .   مامان هم به آرزوش رسید و آخرش تورو نذر حضرت علی اصغر کردم . خیلی توی این لباس دوست داشتنی شده بودی . خیلی دوست دارم . اما سال قبل چون کوچیک بودی و هوا خیلی سرد بود نشد که ببرمت مراسم خودم تنهایی رفته بودم و تو بابا جون توی خونه خواب بودید و اما امسال دیگه به آرزوی قلبیم رسیدم کوچولوی طلای من . بقیه عکس های مراسم در ادامه م...
9 آبان 1392

میلاد امام هشتم مبارک باد

  السلام علیک یا علی بن الموسی الرضا المرتضی (ع) حریمت قبله ی جانم بود حب تو ایمانم تو را هر لحظه می خوانم رضا جانم، رضا جانم منم مست ولای تو گدایم من گدای تو نهادم سر به پای تو رضا جانم، رضا جانم میلاد نور مبارک   ...
25 شهريور 1392

اولین مروارید سفید

پسر قشنگم اولین دندونت در 5 ماهگیت نیش زد دقیقا در تاریخ 3/11/1391 و من خیلی هیجان زده شده بودم                                   قربون اون مروارید سفیدت بشم من الاهی اینقدر بامزه شده بودی یک مدت همش دستت توی دهنت بود و هر چی به دستت می رسید با اون لثه های نازت فشار میدادی خیلی هم آب از دهنت می ریخت تا بلاخره یک روز صبح که از خواب بیدار شدی دیدم که یک مروارید سفید از دهنت قشنگت جوانه زده و منم زودی رفتم دوربینم آوردم و ازت عکس گرفتم مبارکت باشه عزیزدلم ...
19 شهريور 1392

تولد تولد تولد تولدت مبارک یکی یکدونه ی من

عمرمادر بلاخره یکسالگی تو هم رسید . یک سالی که با همه سختی هاش خیلی شیرین و لحظاتی فراموش نشدنی برای من و پدرت به ارمغان گذاشتی . چقدر منتظر این لحظه بودم و دقیقا از 7 ماهگیت برای روز تولدت در ذهنم برنامه ریزی کرده بودم و آخر هم به بهترین و قشنگترین شکل تولدت را برایت گرفتم پسرنازم انشالله که 300 هزار ساله بشی . خیلی خیلی دوستت دارم فعلا این یک دونه عکست که الاهی مامان قربون اون چهره نازت بره و برات میزارم تا سر فرصت تمام جشن را برایت بنویسم ...
18 شهريور 1392

اذان گفتن در گوش پسرم

پسر گلم ساعت 7 شب روز 17 شهرویر ماه که تازه چند ساعتی از ورودت به خونه عشقمان بود . باباجونت بعد از گرفتن وضو در گوشهای قشنگت اذان گفت و تو با صدای دلنشین پدرت مسلمان شدی . روزها و لحظات قشنگی در زندگیم سپری میشود خدای بزرگ و مهربونم بابت همه چیز شکر و سپاسگذارم . دوستون دارم تنها دلیل های بودنم   ...
4 شهريور 1392

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی

پسر نازم بعد از 10 روزگی همراه باباجون و مامانی برای زیارت حرم آقا امام رضا (ع) رفتیم . از امام رضا (ع) خواستم تنها آرزوم همینه که تو غلام درگاه آقا بشی . انشالله که پسرم لایق باشی و لتونی مادر و پدرت را به آرزوشون برسونی این عکست توی دارالحجه حرم است .      اینم که بابا جون داخل صحن گرفتیم   ...
3 شهريور 1392

چکاب 5 روزگی پسرم

علی شهریار در روز پنجم زندگی زیبایت همراه مامانی و خاله جون سارا و یوسف کوچولو رفتی مطب دکتر شاه فرهت برای چکاب کامل و خدارو شکر و ماشالله بزنم به تخته دکتر گفت خیلی سالمی است . البته برای تست دیابتم با باباجونت و مامانی رفتی و الاهی بمیرم برات از کف پاهای کوچولوت خون گرفته بودن که دل من هلاک شد . اینم عکس 5 روزگیت هست نوگل باغ بهشتم ...
3 شهريور 1392

چند ساعت از ورودت به خونه

قربون اون قدمهای کوچیکت بشم الاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااهی پسرنازم این عکس مربوط به چهار ساعتی میشه که وارد خونه آرزوهای من و باباجونت شدی و با ورودت عشق بین ما رو صد چندان کردی . داشتن نوگلی همانند تو آرزوی هر مادر و پدری هست . خداوند انشالله به همه این نعمت بزرگ بهشتی را هدیه کنه . از زمانی که دنیا اومدی لحظه به لحظه ازت عکس می گیرم و اگه خواسته باشم همشو بزارم توی سایتت اونوقت دیگه هیچی ..... اصلا دیگه فکر نکنم سرعت هیچ اینترنتی بتونه بازش کنه. من هلاک این قیافتم ...
3 شهريور 1392

روزهای اول در خانه

پسر کوچولوی من تازه وارد جمع خونواده کوچک و مهربون ما شده و عشق بین من و مجیدم را صدچندان کرده. این روزها وقتی مامانی میخواد قنداقت کنه اصلا نمی زاری و با گریه و اونقه اونقه کردن که الاهی فدای اون صدای قشنگت بشه مامان .اصلا اجازه نمی دی که مامانی پاهای نازتو توی قنداق ببنده به خاطر اینکه بتونیم قنداقت کنیم من با بخیه های شکمم روت خم می شم و تو شروع به شیر خوردن می کنی و طفلی خاله سارا و مامانی و باباجون همزمان با هم سر گرمت می کنن تا بلاخره موفق به بستن قنداق می شن و تو ساکت و آروم شیرتو می خوری و می خوابی . من که نمی تونستم این وضعیت را تحمل کنم و طاقت دیدن یک دونه اشکت و ندارم .از هفت روزگیت دیگه به مامانی گفتم قنداقت نکنه و باباجون ...
15 مرداد 1392