علی شهریارعلی شهریار، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

علی شهریارم تنها امید قلب مامان و بابا

تولد یک ماهگی پسرم

نوگل باغ امیدم امروز دقیقا یک ماه از ورودت به خانه عشقمان می گذرد . یک ماهی که پر از شادی و سختی بود. خاله جون سارا هم زحمت کشیده بود برات کیک تولد یک ماهگیت گرفته بود آورد و جشنمون کامل شد قربون اون قیافت توی لباس ملوانی برم خوشگل مامان                                               ...
29 بهمن 1392

میلاد امام هشتم مبارک باد

  السلام علیک یا علی بن الموسی الرضا المرتضی (ع) حریمت قبله ی جانم بود حب تو ایمانم تو را هر لحظه می خوانم رضا جانم، رضا جانم منم مست ولای تو گدایم من گدای تو نهادم سر به پای تو رضا جانم، رضا جانم میلاد نور مبارک   ...
25 شهريور 1392

اولین مروارید سفید

پسر قشنگم اولین دندونت در 5 ماهگیت نیش زد دقیقا در تاریخ 3/11/1391 و من خیلی هیجان زده شده بودم                                   قربون اون مروارید سفیدت بشم من الاهی اینقدر بامزه شده بودی یک مدت همش دستت توی دهنت بود و هر چی به دستت می رسید با اون لثه های نازت فشار میدادی خیلی هم آب از دهنت می ریخت تا بلاخره یک روز صبح که از خواب بیدار شدی دیدم که یک مروارید سفید از دهنت قشنگت جوانه زده و منم زودی رفتم دوربینم آوردم و ازت عکس گرفتم مبارکت باشه عزیزدلم ...
19 شهريور 1392

اذان گفتن در گوش پسرم

پسر گلم ساعت 7 شب روز 17 شهرویر ماه که تازه چند ساعتی از ورودت به خونه عشقمان بود . باباجونت بعد از گرفتن وضو در گوشهای قشنگت اذان گفت و تو با صدای دلنشین پدرت مسلمان شدی . روزها و لحظات قشنگی در زندگیم سپری میشود خدای بزرگ و مهربونم بابت همه چیز شکر و سپاسگذارم . دوستون دارم تنها دلیل های بودنم   ...
4 شهريور 1392

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی

پسر نازم بعد از 10 روزگی همراه باباجون و مامانی برای زیارت حرم آقا امام رضا (ع) رفتیم . از امام رضا (ع) خواستم تنها آرزوم همینه که تو غلام درگاه آقا بشی . انشالله که پسرم لایق باشی و لتونی مادر و پدرت را به آرزوشون برسونی این عکست توی دارالحجه حرم است .      اینم که بابا جون داخل صحن گرفتیم   ...
3 شهريور 1392

چکاب 5 روزگی پسرم

علی شهریار در روز پنجم زندگی زیبایت همراه مامانی و خاله جون سارا و یوسف کوچولو رفتی مطب دکتر شاه فرهت برای چکاب کامل و خدارو شکر و ماشالله بزنم به تخته دکتر گفت خیلی سالمی است . البته برای تست دیابتم با باباجونت و مامانی رفتی و الاهی بمیرم برات از کف پاهای کوچولوت خون گرفته بودن که دل من هلاک شد . اینم عکس 5 روزگیت هست نوگل باغ بهشتم ...
3 شهريور 1392

چند ساعت از ورودت به خونه

قربون اون قدمهای کوچیکت بشم الاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااهی پسرنازم این عکس مربوط به چهار ساعتی میشه که وارد خونه آرزوهای من و باباجونت شدی و با ورودت عشق بین ما رو صد چندان کردی . داشتن نوگلی همانند تو آرزوی هر مادر و پدری هست . خداوند انشالله به همه این نعمت بزرگ بهشتی را هدیه کنه . از زمانی که دنیا اومدی لحظه به لحظه ازت عکس می گیرم و اگه خواسته باشم همشو بزارم توی سایتت اونوقت دیگه هیچی ..... اصلا دیگه فکر نکنم سرعت هیچ اینترنتی بتونه بازش کنه. من هلاک این قیافتم ...
3 شهريور 1392

روزهای اول در خانه

پسر کوچولوی من تازه وارد جمع خونواده کوچک و مهربون ما شده و عشق بین من و مجیدم را صدچندان کرده. این روزها وقتی مامانی میخواد قنداقت کنه اصلا نمی زاری و با گریه و اونقه اونقه کردن که الاهی فدای اون صدای قشنگت بشه مامان .اصلا اجازه نمی دی که مامانی پاهای نازتو توی قنداق ببنده به خاطر اینکه بتونیم قنداقت کنیم من با بخیه های شکمم روت خم می شم و تو شروع به شیر خوردن می کنی و طفلی خاله سارا و مامانی و باباجون همزمان با هم سر گرمت می کنن تا بلاخره موفق به بستن قنداق می شن و تو ساکت و آروم شیرتو می خوری و می خوابی . من که نمی تونستم این وضعیت را تحمل کنم و طاقت دیدن یک دونه اشکت و ندارم .از هفت روزگیت دیگه به مامانی گفتم قنداقت نکنه و باباجون ...
15 مرداد 1392

پسرم و اسمورف

ریزه میزه مامان الان رفتی تو بغل بابا اسمورف راحت لالا کردی و تحویل از مامان جونتم نمی گیری.این عروسک کادوی باباجون لحظه دنیا اومدنت که آورده بود بیمارستان . دست باباجون درد نکنه چقدر هم قشنگه 5 روزگی پسرم ...
14 بهمن 1392