علی شهریارعلی شهریار، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

علی شهریارم تنها امید قلب مامان و بابا

بگو سیب

وروجک من   وقتی میخوام ازت عکس بگیرم اصلا اروم نیستی . منم یادت دادم بگو سیب تا حداقل حواست جمع  بشه و بتونم عکست بگیرم تازه بدو بدو میای پشت سر من تا بیبینی من کلی خندم میگیره از این شیرینکاری هات . امروز اومدم ازت عکس بگیرم هنوز من نگفتم بگو سیب خودت گفتی بگو سیب . دوست داشتنی باهوش من               ...
16 آذر 1393

باب اسفنجی

کارتون مورد علاقه پسرقشنگم این روزها علاقه خاصی به این برنامه پیدا کردی و ساعتها هم نگاش کنی خسته نمیشی بعضی روزها میشه که به تکرار هم میکشه سی دی اما تو همچنان ذوق می زنی و اینقدر محو تماشا میشی که دوست ندارم تلویزیون خاموش کنم . قربون اون زبون. شیرینت برم من الاهی که اینطوری میگی: باب فبی باب فبی . امروز با باباجون رفته بودیم پاساژ موبایل و عکس باب اسفنجی روی جلد کیف تبلت  تو قفسه بالا بود و تو یکدفه با هیجان داد زدی باب فبی همه زدیم زیر خنده و من چند ثانیه دنبال می گشتم که کجادیدی . شیرین زبونم دوست دارم
16 آذر 1393

دوست دارم

شاهزاده خونه من هر روز که می گذره باهوش تر و وروجک تر می شی عزیز دل مامان . تازگی ها  یک کار جدید یاد گرفتی و دستاتو باز می کنی و داد می زنی : مامان دون دوشت دالم ( مامان جون دوست دارم)  و بدو بدو می کنی خودتو محکم می ندازی توی بغلم .البته این کارو با باباجونم می کنی . تمام دنیا رو هم بهم بدن به اندازه یک لحظه خوشی و لذتی که از این کارت میبرم برام ارزش نداره . قربون اون دستها و  بغل کوچولوت برم من اااااااااالاهی ..  
10 آذر 1393

ماجرای حموم آقا کوچولوی خونه ما

اشتباه نکنید این عکس دخمل نیست این آقا کوچولو خونه ماست بعد حموم که با این روسری شبیه دخمل ها شده قربونش برم من الاهی خوشگل من داستانی داریم ما با این آب بازی و حموم رفتنت با هیچ عذر و بهانه ای و هیچ خواهش و التماس و رشوه و کادو و جایزه حاضر نیستی پاهای کوچیک بزاری توی حموم اما مامانی یک ترفند جانانه داره که اون پاهای کوچولوت سست می شن ششششششششششششششششکلات وقتی بهت یک دونه شکلات میدم سریع میای توی حموم البته همراه خودتون کلیه وسایل بازی  تشریف میارن: اسب و دی دید و موتور و دوچرخه و قابلمه وسبد بازی و ................... قربون اون قیافه نازت بشم من که با یک ملچ مولوچی اون شکلات میخوری که منم دوست دارم تو رو...
8 آذر 1393

پسرم و دوستش احسان جون

پسر قشنگم خاله جون ملیحه دوست مامان با احسان کوچولو امروز اومدن خونه ما .تو هم خیلی خوشحال بودی و همش با احسان بازی میکردی . من این لحظات برات عکس گرفتم احسان جون دو ماه از شما بزرگتر است . انشالله بزرگم که شدید باهم دوستای خوبی باشید .   ...
5 آذر 1393

تولد تولد مبارک چشمه نور خونم

دو سال سپری شد . خدای من چقدر زود می گذرد این روزهای شیرین در کنار پسرم.   خدای مهربونم به ما قدرت و توانی عطا فرما تا این موجود زیبای آسمانیت را به جایگاه بالا و والایی از معرفت و انسانیت پرورش دهیم وسایه پر مهر و بزرگ همسرم را همیشه بر سر ما محافظ باش . تنها آرزویم سلامتی و سر بلندی خانواده کوچک اما قشنگم هست . شهریارم دوباره سالروز میلاد تو و باباجون فرا رسید . برای این روز از ماهها قبل برنامه ریزی و تدارکات دیدم تا بلاخره روز باشکوه فرا رسید . چند هفته ای دنبال لباس یک مدل و یک طرح برای تو و بابا جون گشتم . و آخر هم موفق شدم . البته ناگفته نماند از زمانی که دنیا اومدی من همیشه لباس یک مدل حتی اگه شده یقه های لباس...
27 آبان 1393

مرتب کردن اتاق پسرم

امروز کلی کار کردیم با پسر نازم و از همه مهمتر مرتب کردن وسایل اتاق پسرم بود .وقتی حواس شهریار به کارتون بابا اسفنجی که این روزها مورد علاقه زیاد پسرم هست پرت شده بود من تند تند تمام اسباب بازی ها شو براش چیندم و وقتی خودش اومد توی اتاقش این طوری شگفتانه شد ..... از همه بیشتر از چیندن ماشین ها که از قول خودش :  عین هو هو چی چی  شده بود لذت برد ...
21 آبان 1393